|
مردي كه سايه اش روي تابلو افتاده بود
تقديم به « آيرو» ي عزيزم و تابلويش!
ليلا مظهر
در نمايشگاه تابلوهاي رنگ نشده، نقاشي يك مرد لخت را ديدم كه با چشم هاي حيرت زده به پنجرهي همسايه نگاه مي كرد. نقاش مي گفت كه اين نقاشي را در حوالي خانه ي ما كشيده است.
ــ اين آقا تو اين نقاشي شما چه چيز جالبي خونه ي ما ديده بود؟!
ــ نمي دونم، شايد بدن لختِ شما رو نگا مي كرد. احتياج به تحقيق بيشتري در اين مورد دارم. شما به من كمك مي كنين؟
ــ با كمال ميل. من چه كمكي مي تونم به شما بكنم؟
ــ اين دوربينو با خودتون ببرين و بطور مخفي از همون مردي كه به پنجره ي خونه ي شما نگا مي كنه، عكس بگيرين و برام بيارين تا من اين تابلو رو بكشم.
ــ ولي شما كه اين تابلو رو كشيدين!
ــ نه، شما خواب مي بينين، همه مون تو خوابِ شما واسه خودمون يه نقش داريم، درست مثل صحنه ي تأتر. متوجه كه هستين؟!
ــ نه
ــ خب اشكالي نداره، اين يه امر كاملاْ طبيعيه، شما شُكّه شدين، احتياجي هم نيست كه متوجه بشين. ما فقط از بدن شما به عنوان يه طعمه استفاده مي كنيم.
ــ من تو اين ماجرا چي گيرم مياد؟!
ــ البته همزمان ما چند تا عكس اروتيك از شما مي گيريم و از روش تابلو مي كشيم. بعد تابلو ها رو در صحنه ي خواب بعدي تان مي بينين.
ــ حالا ديگه منو به خودم مي فروشين! خواهش مي كنم از خوابِ من برين بيرون!
ــ ولي...
ــ ولي نداره، بيرون! اصلاْ من دوست ندارم خوابِ شما رو ببينم.
ــ حداقل شما يه نقاشي از من بكشين و به خوابِ من بفرستين.
ــ ...
نتيجه ي اين همه سر و صدا شد اين تابلوي پشتِ سر من كه نمي بينيد!
|
|